loading...
تفریحی سرگرمی
مرادی کیا بازدید : 58 چهارشنبه 03 خرداد 1391 نظرات (0)

چشم هایم می گردد اما پسرم را توی صف نمی بینم . رنگم می پرد .

با دست فاصله ی بین مردها را می گردم و تند و تند معذرت خواهی می کنم .

صف حرکت کرده و رسیده به تاریکی زیر طاقی ..

یک نفر می گوید : اوناهاش اونجاست !

پسرم درست شده عین میت و در جا خشکش زده است .

مرد پشت سرش با لباس های رنگی وکثیف چنان از پشت به او نزدیک شده که انگار می خواهد او را بغل کند .

چانه ی پسرم را می گیرم و رو به خودم بر می گردانم ...

- چیه مامان ؟

با رنگ و روی پریده در حالی که می خواهد از حال برود سرش را بالا

می گیرد .

انگار زبانش را از حلقوم بیرون کشیده اند .

بند بندم از هم می پاشد . چشم هایم سیاهی می رود .

هزار تا فکر و خیال به سرم می زند .

مرد پشت سرش را هل می دهم به عقب ..

تازه یادم می افتد که این مرد، همان مردی نبود که پشت سرش بود .

- برای چی این قدر چسبیدی به این بچه آقا ؟

فکر آبرویم را نمی کنم .

مرد خودش را عصبانی نشان می دهد و با لهجه ای که معلوم نیست مال کجاست می گوید :

- یعنی چی خانوم ؟

- یعنی چی و زهر مار ... مرتیکه ی دهاتی !معلوم نیست چی کار کردی زبون بچه بند اومده .

رنگ پسرم زرد تر می شود و نزدیک است که پس بیافتد .

صف حرکت کرده و بین مردم کلی فاصله افتاده .

پیرمردی از عقب صف می گوید : صلوات بفرست خانوم ..برو جلو .

- چی چی رو برو جلو ...حاج آقا ؟

لباس پسرم را از شانه می گیرم و محکم می کشمش کنار .

- کاریت کرد مامان ؟ به من بگو ...در گوشم ..بگو !

مرد چشم هایش را براق می کند .

سرش را با تردید بالا می گیرد و به چشم های مرد نگاه می کند .

- نچ .

زبانش را می بینم که سفید شده .

مرد نقاش برای پشت سری توضیح می دهد :

- بچه شو گذاشته معلوم نیست کجا رفته به ما بد وبیراه می گه !

سر از پا نمی شناسم .. می روم جلو و یقه ی رنگی اش را می گیرم توی مشتم .

- به خدا بیچارت می کنم .

صدایم را بالاتر می برم .

- یقمو ول کن ..زن !

زیر لب لااله الا الله می گوید .

به خودم می گویم که فوق فوقش دیگراز این نانوایی نان نمی گیرم .

دست هایم می لرزد. مثل مرغ پرکنده ام. می خواهم سوراخ سوراخش کنم .

- کثافت ..الله از کمرت بزنه .

بغض گلویم را گرفته و صدایم لرزان و دو رگه شده ..

مردم بیشتر جمع می شوند و می خواهند ما را سوا کنند .

- خانوم ولش کن .إ إ إ ...؟؟

رو به مرد نقاش می گویند که برود و غائله را ختم کند .

مرد از جمعیت رو بر می گرداند و زیر لب فحشم می دهد .

- برو آقا ...برو .

نفس هایم بریده بریده است و یک بند دارم فحشش می دهم .

توی دلم به سعید هم فحش می دهم . من بچه نمی خواستم .

پسرم مات و مبهوت مانده .

پیرمرد سری به نشانه ی تاسف تکان می دهد و می گوید : یه ذره آب بده بچه بخوره ...زهره ترک شد .

از شانه اش می گیرم و بیچاره را دوباره محکم می کشم .

تا نوبتش سه نفر دیگر مانده .

از خیر نان سنگگ می گذرم و به سمت بقالی می روم .

مردم پشت سرم پچ پچ می کنند .

پلاستیک خیارهای بد قواره در دستانم تلو تلو می خورد .

می روم برایش آب معدنی بگیرم .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 57
  • بازدید سال : 167
  • بازدید کلی : 2,415