چشم هایم می گردد اما پسرم را توی صف نمی بینم . رنگم می پرد .
با دست فاصله ی بین مردها را می گردم و تند و تند معذرت خواهی می کنم .
صف حرکت کرده و رسیده به تاریکی زیر طاقی ..
یک نفر می گوید : اوناهاش اونجاست !
پسرم درست شده عین میت و در جا خشکش زده است .
مرد پشت سرش با لباس های رنگی وکثیف چنان از پشت به او نزدیک شده که انگار می خواهد او را بغل کند .
چانه ی پسرم را می گیرم و رو به خودم بر می گردانم ...
- چیه مامان ؟
با رنگ و روی پریده در حالی که می خواهد از حال برود سرش را بالا
می گیرد .
انگار زبانش را از حلقوم بیرون کشیده اند .
بند بندم از هم می پاشد . چشم هایم سیاهی می رود .
هزار تا فکر و خیال به سرم می زند .
مرد پشت سرش را هل می دهم به عقب ..
تازه یادم می افتد که این مرد، همان مردی نبود که پشت سرش بود .
- برای چی این قدر چسبیدی به این بچه آقا ؟
فکر آبرویم را نمی کنم .
مرد خودش را عصبانی نشان می دهد و با لهجه ای که معلوم نیست مال کجاست می گوید :
- یعنی چی خانوم ؟
- یعنی چی و زهر مار ... مرتیکه ی دهاتی !معلوم نیست چی کار کردی زبون بچه بند اومده .
رنگ پسرم زرد تر می شود و نزدیک است که پس بیافتد .
صف حرکت کرده و بین مردم کلی فاصله افتاده .
پیرمردی از عقب صف می گوید : صلوات بفرست خانوم ..برو جلو .
- چی چی رو برو جلو ...حاج آقا ؟
لباس پسرم را از شانه می گیرم و محکم می کشمش کنار .
- کاریت کرد مامان ؟ به من بگو ...در گوشم ..بگو !
مرد چشم هایش را براق می کند .
سرش را با تردید بالا می گیرد و به چشم های مرد نگاه می کند .
- نچ .
زبانش را می بینم که سفید شده .
مرد نقاش برای پشت سری توضیح می دهد :
- بچه شو گذاشته معلوم نیست کجا رفته به ما بد وبیراه می گه !
سر از پا نمی شناسم .. می روم جلو و یقه ی رنگی اش را می گیرم توی مشتم .
- به خدا بیچارت می کنم .
صدایم را بالاتر می برم .
- یقمو ول کن ..زن !
زیر لب لااله الا الله می گوید .
به خودم می گویم که فوق فوقش دیگراز این نانوایی نان نمی گیرم .
دست هایم می لرزد. مثل مرغ پرکنده ام. می خواهم سوراخ سوراخش کنم .
- کثافت ..الله از کمرت بزنه .
بغض گلویم را گرفته و صدایم لرزان و دو رگه شده ..
مردم بیشتر جمع می شوند و می خواهند ما را سوا کنند .
- خانوم ولش کن .إ إ إ ...؟؟
رو به مرد نقاش می گویند که برود و غائله را ختم کند .
مرد از جمعیت رو بر می گرداند و زیر لب فحشم می دهد .
- برو آقا ...برو .
نفس هایم بریده بریده است و یک بند دارم فحشش می دهم .
توی دلم به سعید هم فحش می دهم . من بچه نمی خواستم .
پسرم مات و مبهوت مانده .
پیرمرد سری به نشانه ی تاسف تکان می دهد و می گوید : یه ذره آب بده بچه بخوره ...زهره ترک شد .
از شانه اش می گیرم و بیچاره را دوباره محکم می کشم .
تا نوبتش سه نفر دیگر مانده .
از خیر نان سنگگ می گذرم و به سمت بقالی می روم .
مردم پشت سرم پچ پچ می کنند .
پلاستیک خیارهای بد قواره در دستانم تلو تلو می خورد .
می روم برایش آب معدنی بگیرم .